loading...
سفینه
مهدی پورنصیری بازدید : 78 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

پیرزن جواب داد حیف نیست در این امارت بزرگ و زیبا درخت سیبی که در کنار گل سنبل رشد کرده نباشد. شاه که از گفتن این سخن پیرزن ناراحت میشود دستور میدهد سه پسر خود را به پیش او بیاورند.سه پسر شاه به نزدش شاه می آیند و شاه به آن ها وظیفه ی پیدا کردن درخت سیب را میدهد.

اسم این شاهزاده ها "ملی احمد"،"ملی جمشید"و"ملی محمد" بود که پس بزگ اولی و کوچکترین پسر نیز سومی.

خوب بریم داستان

ملی محمد بسیار کم سن و سال بود بدین جهت اجازه ی رفتن به او را نمیدهد ولی به اسرار او مجبور میشد او را نیز راهی کند ولی دستور میدهد به ملی محمد اسبی بدهند که نرفته برگردد. این کار را انجام میدهند و سه بردار به دنبال یافت درخت سیب میروند در راه ملی محمد اسبش می ایستد و حرکت نمیکند مجبور میشود برگردد تا اسب دیگری بردارد . به قصر بر میگردد و بعد از سر و صدای زیاد بالاخره شاه مجبور میشود ه محمد اجازه دهد که برود با این شرط که هر اسبی را برداشت اید با آن برود و در صورت این که اسب در راه ماند برگردد و هیچ سخنی نگوید . محمد نیز قبول میکند وی را به اصطبل میبرند تا اسب دلخواه خود را پیدا کند . محمد دستش را به طرف انبار کوچک که در آن یک اسب وحشی بود نشانه میرود .این اسب اسبی بسیار خطرناک بود به طوری که آب و غذایش را از بالا  به او میدادند و به اسب نزدیک نمیشدند.

با اصرار زیاد ملی محمد مجبور میشوند که وی را به آن جا ببرند محمد وارد انبار میشود و اسب شروع به حشی گری میکند برای اینکه اسب رام شود محمد سیلی محکمی بر صورت اسب میزند و ناگهان اسب آرام میگیرد و شروع به گریه میکند

محمد تیمارش کرده و سوار آن شده و مانند باد به سمت برادرانش میرود. برادرانش به پشت خود نگاه میکنند و گرد و غباری میبینند که ببلند شده و اسبی با سرعت زیاد به طرفشان می آید . شمشیر بیرون میکشند تا شاید دشمن باشد ولی بعد از این که میبینند برادرهایش است دست میکشن.

این سه برادر راه میافتند و میروند شب را نزدیک باغی فرود می آیند وآجا استراحت میکنند برادران محمدبا یکدیگر نقشه می کشند که وی را ببندند و اجازه ی آمدن او را با خود ندهند بنابراین شب به محمد می گویند که او بخوابد و آن ها نگهابانی کنند.اسب به محمد میگوید که نخوابد ولی محمد به خواب شیرینی فرو میرود و برادرانش دستان او را میبندند . صبح محمد زمانی بیدار میشودکه خود را در  بند میبیند . اسب بعد از مد قبول میکند اشتباه کرده دستان او را باز کرده و محمد سوار اسب میشود و مانند طوفان به سمت برادرهایشان.

وقتی به آن ها میرسد دلیل به بند کشیده شدنش را میپرسد و برادران به وی جواب کودک بودن میدهند. پس از چندی این سه برادر به سه راهی میرسند و ماجرای این سه برادر آغاز میشود.

قسمت سوم داستان      http://www.safineh.rozblog.com/post/25    

یادتون نره به زودی برگردید و بقیشو بخونید

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
تنها برای خوشحالی شما ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 37
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 472
  • بازدید کلی : 12,668
  • کدهای اختصاصی
    این سایت را حمایت می کنم
    ویکیواخبار

    گوگل پلاس

    پیج رنک