برای دومین بار در وبلاگ اینبار افسانه ی قلعه ی دیوان . در این داستان حاکمی عادل و خوش قلبی وجود دارد که مردم او را دوست دارند ولی به دلایل نا معلومی بیمار میشود و دیگرنمیتواند جایی را ببینید برای همین سه پسر وی برای پیدا کردن خاکی راهی سفری میشوند تا با آوردن آن پدرشان دیدبان های خود را بدست آورد.
به زودی برگردید و این داستان رو همبخونید و آماده باشید برای دیدن داستان های دیگه . این بار یکم دیر میشه میخوام همشو باه بذارم که دیگه لازم نباشه زیاد آنلاین بمونید.
پس حتماً بزودی برگردید و ببینید